در میدان هفتاد و دو تن قم ایستاده بودم و منتظر بودم تا اتوبوسی سواریی چیزی گیر بیاورم و بروم به سمت اصفهان ، سالها قبل خسته و کوفته .سواری ها میگذشتند و می ایستادند اتوبوس پشت اتوبوس، هیچ کدام به مقصد من نمی خوردند.ساعتی گذشته بود ، ناگهان صدای غرش اتوبوسی دیگر امد و مردی که از پنجره نیم تنهی خود را بیرون داده بود ، صدا می زد : آی وطندار کجا میری؟شاگرد ایرانی اتوبوس مرا وطندار خطاب میکرد .خنده ام گرفته بود ، مدتها بود این اصطلاح را نشنیده بودم و اینکه در اینجا در این سوی کشور یک شهروند ایرانی مرا اینطور صدا می کند لبخندی به صورتم آورده بود.ما افغانها گاهی یکدیگر را اینطور صدا میکنیم « وطندار» کجایی؟ وطندار چطوری؟ وطندار چه میکنی؟وطندار ! غالبا اصطلاحی بود که سالها میان مهاجران و پناهندگان رایج بود . در میان نسل اولی های مهاجر ؛وطندار صدا می زدند هم را کسانی که به راستی هیچ وطنی نداشتند .نسل اولی ها هیچ گاه لهجه و سبک و سیاق زندگی شان را عوض نکردند .یک مقاومت سر سختانه در مقابل تغییر ، در مقابل آنچه که روزگار پیش پایشان گذاشته بود و آنها ته دلشان از آن راضی نبودند.خیلی از ما نسل دومی ها از پدرانمان و مادران شنیده ایم که وطن چنان بود و چنین بود.آنها سالها به عشق وطن خوابیدند و بیدار شدند بعضی شان بازگشتند اما باز هم زندگی شان به تاراج رفت و برگشتند به ایران.نسل دوم یکدیگر را همشهری صدا می کنند ، میان ما همشهری یعنی هم وطن ، و یا افغانی.وقتی یک افغان تعریف می کند که « همشهری ها اینطور هستند و آنطور» منظورش این است که افغانها چنین هستند.گاه از سر طنز و مزاح به روزنامه همشهری میگویند این روزنامه ما ست یعنی روزنامه افغانی.حالا که نسل سوم هم در آستانه ایجاد نسل چهارم مهاجران, ...ادامه مطلب
گلشهری ها و در کل مشهدی جماعت به (میدان)میگویند فلکه اصطلاحی که در هیچ جای ایران باب نیست .گلشهر دو فلکه دارد مثل دو دایرهی مو روی سر ادمها .جالب است که این دو فلکه هیچ کدام نام خاصی ندارند . مردم،خود روی آنها نام گذاشته اند فلکه اول و فلکه دوم و باز هم هیچ کس درست مطمئن نیست کدام یک اول هست کدام یک دوم .میدان دیگری هم وجود دارد که کسی آن را به میدان بودن یا فلکه بودن قبول ندارد نامش فلکه آخر هست یا فلکه پاسگاه قدیم .جایی که اتوبوس ها آخرین مسافران خسته شان را انجا پیاده می کنند . از این میدان دو مسیر آدم را به خارج از گلشهر راهنمایی می کند یکی به روستای مستضعفین میرود که این روستا هم نامش به ساکنینش نمی خورد مستضعف؟کدام مستضعف ؟آنها کشت و کار و زمین سبزی و گوسفند دارند که کیلویی چهارصد هزار تومان گوشتش را کمتر گلشهری توان خریدن دارد.سمت راست فلکه آخر،آدم را به روستای حلوایی میبرد. کسی میگفت این روستا نامش حلوایی ست اما کدام حلوا ؟ حلوا که شیرین است این جا مثل زهر میماند رفت و امد به آن تلخ و طاقت فرساست.پای پیاده یک مسیر کج و معوج را باید بیایی و بروی هیچ وسیله نقلیه عمومی ندارد و دانش اموزان کوچک با سرهای پایین در صبح علی الطلوع و تاریکی بعد از ظهر ها به خانه و مدرسه می روند چون این روستا مدرسه ندارد و بچهها مجبورند به فلکه آخر بیایند و از انجا به مدرسه شهید جعفری بروند . یک پل در این مسیر وجود دارد نسبتا بزرگ اما در یک دایرهی 360درجهای باید در آن بچرخی و به سوی روستا بروی .آن روز با موتور از اینجا می گذشتم ، موتور سواری پیر و فرسوده جلوی رویم بود.او از مسیر کمی منحرف شد کاری که اکثر موتوری ها میکنند ، تا زودتر پیچ را پشت سر بگذرانند. اما در روبرو،مرد موتور سوار, ...ادامه مطلب
پشت لبم هنوز سبز نشده بود که آن احساس عجیب به سراغم امد.هرگز پیش از آن ،این احساس را نداشتم ، حس فشردگی در میان قفسه سینه و نوعی شادی که معلوم نبود از کجای کالبدت ترشح میشود، مثل ریشه درختانی که از زمین بیرون زده اند از قفس سینهام خارج میشد و به دستها و پاهایم میرسید و آنها را سرد میکرد.در همسایگی و دیوار به دیوار خانهمان دو خواهر شبها ظرف میشستند.از میان طرق و طروق کاسه و چمچه و قاشقهایی که به هم میخوردند صدای خندههایشان حیاط خانه ما را هم گل باران میکرد.دقیقه ها در حیاط می ایستادم و هیچ چیز نمیفهمیدم جز صدای داستانهای مبهم آن دو که به خندههای بلند ختم میشد .شبی تصمیم گرفتم این صداها و نواها را واضح تر کنم و از بشکههای نفت که کنار دیوار بود بالا بروم و دسته کم بدانم آنها راجع به چه حرف میزنند .چندین شب دیگر هم گذشت و حالا من بالای بشکه ها بودم ولی خیال نداشتم سرم را بالا کنم و انها را به وحشت بیاندازم پس همانطور روی بشکه نشستم و به مرحله بعد فکر می کردم .از طرفی وحشت داشتم که مادر از پشت سر مچ مرا بگیرد و با داد و فریاد مکان منه بینوا را به ظرفشورها لو بدهد ، خیالم از جانب پدر راحت بود او کارگر بود و آن موقع شب خواب هفتاد پادشاه را میدید خواهر کوچکم را میتوانستم گول بزنم .شبها پی هم میگذشت و کار من به پیش نمیرفت . آتشی در درونم شعله میکشید و دودش از سر دیوار خانه همسایه به بالا میرفت .درختی در حیاط خانه شان بود که شاخه هایش قسمتی از دیوار را میپوشاند دوست داشتم بالا شوم و بپرسم شما هر شب به چی میخندید اما وحشت داشتم که آنها را فراری دهم و دیگر صدایشان هم به گوش نرسد.شبها خواب میدیدم که روی بشکه ها ایستادهام و میخواهم از دیوار بالا بروم اما دیوار , ...ادامه مطلب
احساس میکردم که مادر از همه این اتفاقات باخبر است ، از اینکه بچهاش بی اشتها شده ، عصبی و تند شده و ساعتها در حیاط خانه میایستد و به برگهای درخت همسایه نگاه میکند.با این حال هرگز به روی خودش نمیاورد .در واقع موضوع اصلی او نبود بلکه تمام نگرانی من پدر بود چرا که انسانی تند خوتر از او نه در کل فامیل و نه در محله ما وجود نداشت .میر غضب دست سنگینی داشت و اگر ناراحت میشد سوراخی برای قایم شدن پیدا نمیکردی.با وجود همه اینها اراده من سست نمیشد، ندایی در درونم مرا به پیش میراند.پشت این دیوار سیمانی لعنتی همان چیزیست که تو را بیخواب و خور کردهاست.شب که فرا رسید میرغضب به خواب رفت صدای خرناسهایش تا توی حیاط این اطمینان را میداد که خطری از سوی او تهدید کننده نیست.کار ظرفشورها آغاز شده بود و کار من نیز.مهتاب آن سوی دیوار لبخندی به پهنای صورت داشت ،نمیدانم به من میخندید یا به حرفهای ظرفشورها .سخنشان گل انداخته بود و صدایشان از همیشه بلندتر بود ، دانه شن به دست محیای کار شدم ، اینبار یکی از سنگ دانهها به ظرفی چیزی خورد و ناگهان همه جا ساکت شد ، یکی از دخترها پرسیدچی بود؟دیگری گفت :نمی دانم انگار سنگ بود.دیگر صدای ظرف شستن نمی امد سنگ بعدی که به کاسهای دیگر خورد هر دو پرسیدند اهای کیه اونجا؟سر از دیوار بالا بردم ، دو دختر قدمی به عقب برداشتند و من هم بدون کلامی صحبت نگاهشان میکردم.دختر بزرگ که کمی فربهتر بودلباسی مشکی با آستینهایی بر زده و یک شلوار گشاد به تن داشت،با ابروهای گره زده پرسید ، چرا با سنگ میزنی چی میخوای چکار داری بالای بوم ؟من من کنان و با صدایی ارام از سر ترس گفتم: با تو کار ندارم ، با اون کار دارم .دختر بزرگ نگاهی به خواهرش کرد و بعد پرسید چکار داری با, ...ادامه مطلب
لحظه سال تحویل هر آدمی قلبش تاپ تاپ میکند، حتما لب سفرهای نشسته و دارد به سیر و سرکه و سمنو مینگرد ، شاید قرآن را گشوده و یا تفعلی به حافظ بزرگ زده است.اگر تنهاست فکر عزیزانش هست و اگر میان جمع است دارد لذت میبرد.آنهایی که تلویزیون دولتی دوست ندارند با شبکه های ماهوارهای با رقص با جام و پیاله ،ثانیه میشمارند و آنهایی که تلویزیون دولتی نگاه میکنند منتظرند که یا مقلب القلوب آغاز شود.من اما هنگام سال تحویل در هیچ کدام از این موقعیتها نبودم.پشت فرمان اتومبیل میان شاهرود و دامغان دنبال جایی میگشتیم که بایستیم و سال کهنه را تحویل بدهیم و سال نو را تحویل بگیریم .خوشحال از اینکه پلیس راه شاهرود را با موفقیت رد کردهایم ، چه که ما افغانهای بی جواز سفر، خود را به دل جاده زدهایم .بزودی جایی پیدا میشود پر از خس و خاشاک ، همراه با مقداری سبزی ، همین کافیست برای ریختن غر کمر و شادی و دعا و ثنا که خداوندا حال دلمانرا خوب کن .پلیس راه شاهرود پر از داستانهای رنج و محنت مهاجران افغان است .قصه هایی که جمع میشوند و در دل و ذهنت غول بی شاخ و دمی درست میکنند که در مسیر سفرت ایستاده و مدام نعره میزنند.سین سبزوار را رد کردهایم و به دامغان نرسیدهایم اما من به دو غول دیگر می اندیشم سین سمنان و سین سرخه ، دو جایی که پلیس راههای معروف دارد برای ما افغانها .اما اکنون لحظه سال تحویل است پس بی خیال همه اینها ، میگویند در لحظه زندگی کن ، آن هم حالا لحظه سال تحویل ، میان غولها در سرزمینی که رفتنت به آن مجاز نیست . کردی و ترکی و افغانی و سامبا رقصیدیم کنار جاده ، و آرزوهای خوب خوب کردیم و دوباره براه افتادیم.برچسبها: سال تحویل, شاهرود, دعا, سفر, سامبا بخوانید, ...ادامه مطلب
صحبتهای نواز بیخود نبود، شب هنگام سرو کلهی رئیس پیدا شد. اینبار خیلی زود برگشته بود، همین موضوع شک برانگیز بود.گفت که برای چند وقتی کار تعطیل است و اگر دلتان میخواهد برگردید به شهرهایتان اما در دسترس باشید؛ چه ممکن است دوباره لازم باشد که برگردید.بعد از شور و مشورت میان کاکاجان و جوادآقا قرار شد یک سواری من، کاکاجان و قربان را به مشهد ببرد و نواز همراه جوادآقا به تهران برود.نواز به قول ما بچه تهران بود، بچهی حاشیهی شهر، محلات فقیرنشین، جایی که بعدها دانستم بدترین نقاط برای زندگی برای یک مهاجر بینواست.کاکاجان همیشه بر این اعتقاد بود که آدم گرسنه از گرسنهای دیگر خوشش نمیآید برای همین است که بیشترین آزار را همان فقیرها به فقیرهای دیگر تحمیل میکنند. کاکاجان میگفت افغانی اگر به بالای شهر تهران برود هیچکس به او توجه نمیکند، بالاشهریها او را یا لایق توجه خودشان نمیدانند، یا آنقدر سرشان توی مسائل مهمتر هست که دیگر وقتی ندارند که به یک افغان متلک بیاندازند.نواز به تازگی متاهل شده بود اما هیچ شوری در او برای بازگشت به منزل نمیشد دید.نواز، این مرد قلب سنگی، گویی از بازگشت به زن و زندگی حالش هم گرفته بود. کاکاجان میگفت حق دارد آدم با جیبهای خالی جلوی زن و بچه شرمش میشود.کاکاجان اما خوشحال بود، شبها شاهد بودم که نان از گلوی کاکاجان پایین نمیرفت و مدام به این میاندیشید که بچههایش چه میخورند و چه میکنند.من و قربان هم مشتاق بازگشت بودیم. مدتها بود به خانه نرفته بودیم. صبح زود با اجازهی کاکاجان و جوادآقا رفتم به نزدیکترین شهر و سر و صورتی صفا دادم، درست مدلِ موی پسر جوادآقا اصلاح کردم.قربان هیچ حوصلهی آرایشگاه را نداشت با کاکا در بحث و جدال بود. خیلی زود سواری, ...ادامه مطلب
تصرف کابل و تقریبا تمام افغانستان تنها با موتورسیکلت و یک کلاشنیکف که از بازارهای سیاه تهیه شده یک دمپایی و لباس محلی گاهی یک دستار به سر .این داستان امروز افغانستان است پیروزی پنجاه تا هفتاد هزار طالب در مقابل ارتشی که شمار آن بیش از سیصد هزار ذکر شده با جدیدترین ادوات جنگی از اسلحه ام شانزده تا بهترین لباس و پوشش که یک سرباز جنگی میتواند داشته باشد و دوربینهای دید در شب همراه با تجهیزات زرهی روز دنیا،تنها چهل هزار نیروی ویژه (کماندو) و صدوشصت طیاره سبک و هلیکوپتر .طالبان نام آن را پتح به گفته خودشان یا فتح و نصرت الهی میگذارند.این چیزیست که در میدان میبینیم اما آنچه دیده نمیشود این است که آیا به واقع سیصدهزار سرباز در افغانستان وجود داشت؟ یا خیلی از این نیروها ارتش خیالی بود که تنها به دولت مرکزی و ناکار آمد غنی لیست شده بود تا معاش و تجهیزات شان به منطقه فرستاده شود بدون آنکه آنجا ارتشی باشد،درست شبیه مکاتب خیالی با معلمان خیالی و دانشآموزانی که لیستی از آنها بود اما وجود نداشتند.واقعیت این است که بوی گند فساد را دیگر نمیشد جمع کرد،در این کشور همه چیز خیالی شده بود پلیس خیالی معاش خیالی کارمند خیالی .تصاویری که طالبان از منازل مقامات منتشر میکنند گویای همه چیز است تجمل گرایی با پست و مقام های پولساز عایدات بزرگان از بنادر و گمرکات ،اتومبیلهای ضد گلوله و گران قیمت همراه با سفرهای خارجی زیاد برای بلند پایگان دولتی .عطامحمد نور بیش از ده سال والی بلخ صاحب میلیونها ثروت بود خانههای گران قیمت در ازبکستان و ترکیه گفته میشود حقوقش از بندرحیرتان، ساخت و سازهای مزار و ماشینهای باربری محفوظ بود او را امپراطور شمال میخواندند.« دوستم» تنها ژنرال رسمی افغانستان هم از, ...ادامه مطلب
در استخر باغ فاطی مثل یک شناگر ماهر شنا میکردم، بقیه کناری ایستاده بودند و مرا تشویق میکردند، فاطی و پدرش هم ایستاده بودند و میخندیدند. کاکاجان و نواز و قربان هم همینطور دست میزدند. دود سفیدی ا, ...ادامه مطلب
برف میبارید، چهرهی کوهها، درختها، جاده وکارگاه دیدنی شده بود. رییسمان تازه از تهران رسیده بود خسته و سرمازده. هنوز چاییاش را تمام نکرده بود که دو کامیون از راه رسید. ابوالفضل بود با وحید. وحید , ...ادامه مطلب
شمال،یا ابر بود یا باران و کمتر میشد روی افتاب را دید، آنهم آب روی سرمان میریخت ما اما کنتور آب نداشتیم، اب مورد نیازمان از باغ فاطی تامین میشد.یک لوله آب را از استخر وسط باغ به ما میرساند.کا, ...ادامه مطلب
ابوالفضل راهی تهران شد. در آن بعد از ظهر دلانگیز نظافت شخصی و لباس شستن میچسپید، اما از آن لوله آب که همیشه آب داشت هیچ آبی نمیآمد.به کاکاجان گفتم میروم ببینم چرا آب نیست. قبول کرد. گفتم ظرف, ...ادامه مطلب
صبح، نان گرم از راه رسید. فاطی دیگر کاکاجان را برای نان صدا نمیکرد، «علی علی »حیاط را پر کرده بود، کمی برایم شرمآور بود.همانطور که نانها را میگرفتم پرسید:- بعدازظهر میتوانی برای فلان درس ک, ...ادامه مطلب
دو برادر یقه یکدیگر را چاک می کنند،هیچ کس اعصاب دیگری را ندارد، برادری که از همه کوچکتر است از یکی از طرفهای دعوا حمایت می کند خواهر از ان دیگری و مادر هاج و واج می ماند که چکار کند ، طرف که را بگیرد , ...ادامه مطلب
اینکه یک بابایی جایی دور از اینجا سوپ خفاش خورده و حالا باید این سوی دنیا تو تقاصش را پس بدهی ادم را عصبانی می کند شاید هم ناامید می کند به هر حال هر چه هست حس خوبی نیست. اینجا ماسک گیر نمی اید، ردیفی, ...ادامه مطلب
من خیلی اهل اشک ریختن نیستم، هرگز به خاطر نمی آورم که برای چیزی یا کسی چشمانم خیس شده باشد ، آدم سنگدلی هم نیستم ، اما یک چیز هست که دلم را سست می کند. شاید خیلی ها بدانند گلشهر مشهد کجای این کره خاکی, ...ادامه مطلب