پشت لبم هنوز سبز نشده بود که آن احساس عجیب به سراغم امد.
هرگز پیش از آن ،این احساس را نداشتم ، حس فشردگی در میان قفسه سینه و نوعی شادی که معلوم نبود از کجای کالبدت ترشح میشود، مثل ریشه درختانی که از زمین بیرون زده اند از قفس سینهام خارج میشد و به دستها و پاهایم میرسید و آنها را سرد میکرد.
در همسایگی و دیوار به دیوار خانهمان دو خواهر شبها ظرف میشستند.از میان طرق و طروق کاسه و چمچه و قاشقهایی که به هم میخوردند صدای خندههایشان حیاط خانه ما را هم گل باران میکرد.
دقیقه ها در حیاط می ایستادم و هیچ چیز نمیفهمیدم جز صدای داستانهای مبهم آن دو که به خندههای بلند ختم میشد .
شبی تصمیم گرفتم این صداها و نواها را واضح تر کنم و از بشکههای نفت که کنار دیوار بود بالا بروم و دسته کم بدانم آنها راجع به چه حرف میزنند .
چندین شب دیگر هم گذشت و حالا من بالای بشکه ها بودم ولی خیال نداشتم سرم را بالا کنم و انها را به وحشت بیاندازم پس همانطور روی بشکه نشستم و به مرحله بعد فکر می کردم .
از طرفی وحشت داشتم که مادر از پشت سر مچ مرا بگیرد و با داد و فریاد مکان منه بینوا را به ظرفشورها لو بدهد ، خیالم از جانب پدر راحت بود او کارگر بود و آن موقع شب خواب هفتاد پادشاه را میدید خواهر کوچکم را میتوانستم گول بزنم .
شبها پی هم میگذشت و کار من به پیش نمیرفت . آتشی در درونم شعله میکشید و دودش از سر دیوار خانه همسایه به بالا میرفت .
درختی در حیاط خانه شان بود که شاخه هایش قسمتی از دیوار را میپوشاند دوست داشتم بالا شوم و بپرسم شما هر شب به چی میخندید اما وحشت داشتم که آنها را فراری دهم و دیگر صدایشان هم به گوش نرسد.
شبها خواب میدیدم که روی بشکه ها ایستادهام و میخواهم از دیوار بالا بروم اما دیوار بالا و بالاتر میرود و من در بشکه ی نفت آهسته آهسته فرو میروم .
شبی تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و وجودم را به آنها اعلان کنم پس با کندن چند دانه شن از دیوار خودم را محیای آغاز ارتباط کردم . درست هنگامی که کمی صدایشان فروکش کرد دانههای شن را به نوبت پرتاب کردم . اما آنها کارشان متوقف نشد تیرهای من به سنگ خورده بود و باز هم ناکام از شکار ، به رخت خواب میامدم .
در مدرسه جرات نداشتم راجع به ان با کسی صحبت کنم دردی در درونم مرا ازار میداد بهترین دوستم نیز قاه قاه به من خواهد خندید.
پاییز ارام ارام سردتر میشد و شبها باد صدای خش خش شاخههای درخت ،روی دیوار را بیشتر کرده بود و بیم آن میرفت که ظرفشورها دیگر برای شست و شو به حیاط نیایند .
تلگرام « نامههایی از گلشهر»
https://t.me/GolshahrLetters
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 102