ظرفشورها

ساخت وبلاگ

پشت لبم هنوز سبز نشده بود که آن احساس عجیب به سراغم امد.

هرگز پیش از آن ،این احساس را نداشتم ، حس فشردگی در میان قفسه سینه و نوعی شادی که معلوم نبود از کجای کالبدت ترشح می‌شود، مثل ریشه درختانی که از زمین بیرون زده اند از قفس سینه‌ام خارج می‌شد و به دست‌ها و پاهایم می‌رسید و آنها را سرد می‌کرد.

در همسایگی و دیوار به دیوار خانه‌مان دو خواهر شبها ظرف می‌شستند.‌از میان طرق و طروق کاسه و چمچه و قاشق‌هایی که به هم میخوردند صدای خنده‌هایشان حیاط خانه ما را هم گل باران می‌کرد.

دقیقه ها در حیاط می ایستادم و هیچ چیز نمی‌فهمیدم جز صدای داستان‌های مبهم آن دو که به خنده‌های بلند ختم می‌شد .

شبی تصمیم گرفتم این صداها و نواها را واضح تر کنم و از بشکه‌های نفت که کنار دیوار بود بالا بروم و دسته کم بدانم آنها راجع به چه حرف می‌زنند .

چندین شب دیگر هم گذشت و حالا من بالای بشکه ها بودم ولی خیال نداشتم سرم را بالا کنم و انها را به وحشت بیاندازم پس همانطور روی بشکه نشستم و به مرحله بعد فکر می ‌کردم .

از طرفی وحشت داشتم که مادر از پشت سر مچ مرا بگیرد و با داد و فریاد مکان منه بینوا را به ظرفشورها لو بدهد ، خیالم از جانب پدر راحت بود او کارگر بود و آن موقع شب خواب هفتاد پادشاه را می‌دید خواهر کوچکم را می‌توانستم گول بزنم .

شبها پی هم می‌گذشت و کار من به پیش نمی‌رفت . آتشی در درونم شعله می‌کشید و دودش از سر دیوار خانه همسایه به بالا می‌رفت .

درختی در حیاط خانه شان بود که شاخه هایش قسمتی از دیوار را می‌پوشاند دوست داشتم بالا شوم و بپرسم شما هر شب به چی می‌خندید اما وحشت داشتم که آنها را فراری دهم و دیگر صدایشان هم به گوش نرسد.

شبها خواب می‌دیدم که روی بشکه ها ایستاده‌ام و میخواهم از دیوار بالا بروم اما دیوار بالا و بالاتر می‌رود و من در بشکه ‌ی نفت آهسته آهسته فرو می‌روم .

شبی تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و وجودم را به آنها اعلان کنم پس با کندن چند دانه شن از دیوار خودم را محیای آغاز ارتباط کردم . درست هنگامی که کمی صدایشان فروکش کرد دانه‌های شن را به نوبت پرتاب کردم . اما آنها کارشان متوقف نشد تیرهای من به سنگ خورده بود و باز هم ناکام از شکار ، به رخت خواب می‌امدم .

در مدرسه جرات نداشتم راجع به ان با کسی صحبت کنم دردی در درونم مرا ازار میداد بهترین دوستم نیز قاه قاه به من خواهد خندید.

پاییز ارام ارام سردتر می‌شد و شبها باد صدای خش خش شاخه‌های درخت ،روی دیوار را بیشتر کرده بود و بیم آن می‌رفت که ظرفشورها دیگر برای شست و شو به حیاط نیایند .

تلگرام « نامه‌هایی از گلشهر»

https://t.me/GolshahrLetters


برچسب‌ها: عشق, ظرفشورها, احساس, قلب

یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1401 ساعت: 14:06