ظرفشورها ↕️

ساخت وبلاگ

احساس می‌کردم که مادر از همه این اتفاقات باخبر است ، از اینکه بچه‌اش بی اشتها شده ، عصبی و تند شده و ساعت‌ها در حیاط خانه می‌ایستد و به برگ‌های درخت همسایه نگاه می‌کند.

با این حال هرگز به روی خودش نمی‌اورد .در واقع موضوع اصلی او نبود بلکه تمام نگرانی من پدر بود چرا که انسانی تند خوتر از او نه در کل فامیل ‌و نه در محله ما وجود نداشت .میر غضب دست سنگینی داشت و اگر ناراحت می‌شد سوراخی برای قایم شدن پیدا نمی‌کردی.

با وجود همه اینها اراده من سست نمی‌شد، ندایی در درونم مرا به پیش می‌راند.

پشت این دیوار سیمانی لعنتی همان چیز‌یست که تو را بی‌خواب و خور کرده‌است.

شب که فرا رسید میرغضب به خواب رفت صدای خرناس‌هایش تا توی حیاط این اطمینان را می‌داد که خطری از سوی او تهدید کننده نیست.

کار ظرفشورها آغاز شده بود و کار من نیز.

مهتاب آن سوی دیوار لبخندی به پهنای صورت داشت ،نمی‌دانم به من می‌خندید یا به حرفهای ظرفشورها .

سخنشان گل انداخته بود و صدایشان از همیشه بلندتر بود ، دانه شن به دست محیای کار شدم ، اینبار یکی از سنگ دانه‌ها به ظرفی چیزی خورد و ناگهان همه جا ساکت شد ، یکی از دخترها پرسید

چی بود؟

دیگری گفت :نمی دانم انگار سنگ بود.دیگر صدای ظرف شستن نمی امد سنگ بعدی که به کاسه‌ای دیگر خورد هر دو پرسیدند اهای کیه اونجا؟

سر از دیوار بالا بردم ، دو دختر قدمی به عقب برداشتند و من هم بدون کلامی صحبت نگاهشان می‌کردم.

دختر بزرگ که کمی فربه‌تر بود

لباسی مشکی با آستین‌هایی بر زده و یک شلوار گشاد به تن داشت،با ابروهای گره زده پرسید ، چرا با سنگ می‌زنی چی میخوای چکار داری بالای بوم ؟

من من کنان و با صدایی ارام از سر ترس گفتم: با تو کار ندارم ، با اون کار دارم .

دختر بزرگ نگاهی به خواهرش کرد و بعد پرسید چکار داری باهاش؟

گفتم هیچ چی میخوام حرف بزنم .

اینبار هر دو به او نگاه می‌کردیم اندامی کشیده و دراز در لباسی بلند و رنگی داشت موهای مواجی که تا آرنج می‌رسید ؛مشکی مشکی همانند چشم‌هایی که بسیار درشت‌تر بنظر می‌رسیدند شاید از سر تعجب.

او را پیشترها در خیابان دیده بودم زیر چادر و کنار خواهرش ، اما اینجا گوهری بود که از صدف بیرون آمده بود.آن شب دومهتاب در دنیا می‌تابیدند یکی مهتاب در اسمان بود و دیگری در حیاط همسایه و درست مقابلم.

خواهر بزرگ فورا گفت باشه ولی اینجا نمیشه حرف بزنی.

کلام دختر تمام نشده بود که متوجه صدای خش خش در حیاط خانه‌مان شدم ، تمام تنم یخ زد و تکان نخوردم ، متوجه شدم که صدای خرناس نمی اید، کسی انگار روی موزاییک حیاط با پاهایش دنبال دمپایی می‌گردد ، میرغضب بود که کورمال کورمال بدنبال کفش بود و می‌خواست به دستشویی برود.

#علی_بودا

از #وبلاگ یادداشت‌های یک مهاجر افغان

@Golshahrletters


برچسب‌ها: عشق, دختر همسایه, مهتاب, داستان کوتاه

یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1401 ساعت: 14:06