دایی عباس توی قوم ما مرغ عزا و عروسی بود. یعنی اگر جایی ختم و مراسم سوگواری رخ میداد اولین آدمی بود که آنجا بود و شروع میکرد به کمک و آخرین نفری بود که از مراسم میرفت. همینطور در عروسی و آیینهای شاد جزو نخستین آدمها بود که خودش را میرساند و با به بدست گرفتن عنان کار میشد یک فرمانده و سردسته که به همه امر و نهی میکرد این کار را بکنند آن کار را نه. دایی عباس بیسواد بود اما آن جنبهی سردستگی و فرماندهی و به قول امروزیها لیدریاش و صد البته تیپ و قیافه اش این ضعف را کاملا میپوشاند.خیلی از کلمات را اشتباه تلفظ میکرد ولی آنچنان محکم که تو دست و پایت را گم میکردی و فقط توجهات به دستور جلب میشد.
قد و قامت بلند و هیکل درشتی داشت و ریش گرد میگذاشت و خیلی خیلی شبیه این حاجی سپاهیهای ایران بود .
زمان جنگ ایران و عراق که دایی عباس نوجوان بود و همینطور ول در خیابانها میچرخید یک ماشین گشت او و چند جوان دیگر را دستگیر میکند،آنها سرباز بگیر بودند یعنی کارشان این بود که سربازهای فراری از خدمت را بگیرند، دایی عباس میگوید :بابا من خارجی هستم افغانی هستم من را چه به خدمت؟
ظاهراً برادرها به او میخندند و میگویند زیاد صحبت میکنی اخوی نه قیافهات به افغانی میخورد و نه لهجهات و اینکه ما هر کسی را میگیریم همین بهانه را میآورد، کشور در حال جنگ است و جبهه به نیرو احتیاج دارد.
دایی عباس بعد از چند ماه آموزش راهی جبهه شد، روزی که برای مرخصی آمد با آن لباس نظامی و سرتراشیده مقداری لاغر و سیاه شده بود، با همان وضع درب خانه همه اقوام رفت و سرکشی کرد و همین حالت و عادت سر زدن به اقوام ،شاید از سر دلتنگی و سختی در جبهه در رفتار او ماند.
پدر و عموی عباس از اول عمر تا اخرین روز زندگیشان در یک خانه بزرگ زندگی کردند یعنی دو برادر همان جا همراه زن و بچههایشان تا روزی که هر دو برادر در همان خانه از دنیا رفتند.
دایی عباس که از سربازی برگشت ،شده بود یک آدم دیگر ،صدایش دو رگه و کلفت شده بود رفتارش سنگین و با وقار شده بود اما همچون گذشته قلب مهربانی داشت تمام مدت شریک گرفتاریهای اقوام بود.بعد از خدمت به سراغ کار بنایی رفت.خدمتش که تمام شد یک کارت پایان خدمت به او دادند که با همان کارت از گرفتاریها و دردسرهای یک افغانی معمولی خلاص شده بود نه شناسنامه داشت و نه کارت ملی ،فقط و فقط یک کارت پایان خدمت با تصویر مردی ریش دار در لباس نظام.
در آن سالهای سخت برای مهاجران افغان در ایران که سرباز بدو افغانی بدو کوچه به کوچه دنبال هم میکردند دایی عباس از این بابت آسوده بود .
یک روز که خسته و کوفته از کار بنایی به خانه برمیگردد متوجه میشود که خانه مثل همیشه نیست همه به کاری مشغول هستند و گویی اتفاقی در جریان است و او از آن بیخبر .
پدر عباس میگوید بدو پسر جان سریع میروی حمام خودت را تر و تمیز میکنی و بعد میآیی و این کت و شلوار را میپوشی.
چرا ؟
پدر: چرا ؟
چرا ندارد امشب شب عقدت هست بیا و این دختر عمویت را برایت عقد میکنیم.
دایی عباس کمی سرش را میخاراند و مدتی به اعضای خانواده نگاه میکند و بعد به حمام میرود.
دایی عباس و دختر عمو از بچگی در همان خانه بزرگ شده بودند معلوم نبود کسی نظر دختر عمو را هم پرسیده بود یا خیر ! اما قرار بود این ازدواج میان علی برادر بزرگتر و دختر عمو انجام شود که علی مخالفت کرده بود .
دایی عباس بعدها گفت که در همان سالن و پشت درب حمام به این موضوع فکر کردم و ته دلم راضی نشدم که یک غریبه بیاید و دست مریم را بگیرد و از این خانه ببرد .
آنها عروسی کردند و صاحب دو پسر شدند.
دایی عباس علاوه بر کارت پایان خدمت سوغات دیگری هم از سربازی با خودش آورده بود و آن سیگار بود .
به شدت سیگار میکشید اغلب روزی یک پاکت .نمیدانم در خدمت چه بر او رفته بود که به سیگار پناه برده بود و ول کن آن هم نبود. سیگار کشیدنهای مدام باعث سینه درد و در نهایت بیماری قلبی برای او شد دیگر کار بنایی نمیتوانست و برای امرار معاش اطراف حرم چای میفروخت.
دایی عباس هیچ گاه سعی نکرد از سوابق جبهه و جنگ برای خودش و یا زن و بچهاش منفعتی کسب کند در روزگار ناتوانی و از کار افتادگیاش تلاش میکرد با دستفروشی و بساط کردن در جمعه بازار و شنبه بازارها روزی اش را بدست آورد.
سرانجام در شبی سرد و در یکی از بیمارستانهای مشهد،قوم ما دلسوزترین ادمش را بر اثر سکته قلبی از دست داد، کسی که صله رحم و سرکشی از آشنایان و اقوام در خونش بود.
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 107