یادداشت های یک مهاجر افغان

متن مرتبط با «عباس» در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان نوشته شده است

دایی عباس

  • دایی عباس توی قوم ما مرغ عزا و عروسی بود. یعنی اگر جایی ختم و مراسم سوگواری رخ می‌داد اولین آدمی بود که آنجا بود و شروع می‌کرد به کمک و آخرین نفری بود که از مراسم می‌رفت. همینطور در عروسی و آیین‌های شاد جزو نخستین آدمها بود که خودش را می‌رساند و با به بدست گرفتن عنان کار می‌شد یک فرمانده و سردسته که به همه امر و نهی می‌کرد این کار را بکنند آن کار را نه. دایی عباس بی‌سواد بود اما آن جنبه‌ی سردستگی و فرماندهی و به قول امروزی‌ها لیدری‌اش و صد البته تیپ و قیافه اش این ضعف را کاملا می‌پوشاند.خیلی از کلمات را اشتباه تلفظ می‌کرد ولی آنچنان محکم که تو دست و پایت را گم می‌کردی و فقط توجه‌ات به دستور جلب می‌شد.قد و قامت بلند و هیکل درشتی داشت و ریش گرد می‌گذاشت و خیلی خیلی شبیه این حاجی سپاهی‌های ایران بود .زمان جنگ ایران و عراق که دایی عباس نوجوان بود و همینطور ول در خیابان‌ها می‌چرخید یک ماشین گشت او و چند جوان دیگر را دستگیر می‌کند،آنها سرباز بگیر بودند یعنی کارشان این بود که سربازهای فراری از خدمت را بگیرند، دایی عباس می‌گوید :�بابا من خارجی هستم افغانی هستم من را چه به خدمت؟ �ظاهراً برادرها به او می‌خندند و می‌گویند زیاد صحبت می‌کنی اخوی نه قیافه‌ات به افغانی می‌خورد و نه لهجه‌ات و اینکه ما هر کسی را می‌گیریم همین بهانه را می‌آورد، کشور در حال جنگ است و جبهه به نیرو احتیاج دارد.دایی عباس بعد از چند ماه آموزش راهی جبهه شد، روزی که برای مرخصی آمد با آن لباس نظامی و سرتراشیده مقداری لاغر و سیاه شده بود، با همان وضع درب خانه همه اقوام رفت و سرکشی کرد و همین حالت و عادت سر زدن به اقوام ،شاید از سر دلتنگی و سختی‌ در جبهه در رفتار او ماند.پدر و عموی عباس از اول عمر تا اخرین روز زندگیشان , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها