یادداشت های یک مهاجر افغان

ساخت وبلاگ
گلشهری ها ‌و در کل مشهدی جماعت به (میدان)می‌گویند فلکه اصطلاحی که در هیچ جای ایران باب نیست .گلشهر دو فلکه دارد مثل دو دایره‌ی مو روی سر ادمها .جالب است که این دو فلکه هیچ کدام نام خاصی ندارند . مردم،خود روی آنها نام گذاشته اند فلکه اول و فلکه دوم و باز هم هیچ کس درست مطمئن نیست کدام یک اول هست کدام یک دوم .میدان دیگری هم وجود دارد که کسی آن را به میدان بودن یا فلکه بودن قبول ندارد نامش فلکه آخر هست یا فلکه پاسگاه قدیم .جایی که اتوبوس ها آخرین مسافران خسته شان را انجا پیاده می کنند . از این میدان دو مسیر آدم را به خارج از گلشهر راهنمایی می کند یکی به روستای مستضعفین می‌رود که این روستا هم نامش به ساکنینش نمی خورد مستضعف؟کدام مستضعف ؟آنها کشت و کار و زمین سبزی و گوسفند دارند که کیلویی چهارصد هزار تومان گوشتش را کمتر گلشهری توان خریدن دارد.سمت راست فلکه آخر،آدم را به روستای حلوایی می‌برد. کسی می‌گفت این روستا نامش حلوایی ست اما کدام حلوا ؟ حلوا که شیرین است این جا مثل زهر میماند رفت و امد به آن تلخ و طاقت فرساست.پای پیاده یک مسیر کج و معوج را باید بیایی و بروی هیچ وسیله نقلیه عمومی ندارد و دانش اموزان کوچک با سرهای پایین در صبح علی الطلوع و تاریکی بعد از ظهر ها به خانه و مدرسه می روند چون این روستا مدرسه ندارد و بچه‌ها مجبورند به فلکه آخر بیایند و از انجا به مدرسه شهید جعفری بروند . یک پل در این مسیر وجود دارد نسبتا بزرگ اما در یک دایره‌ی 360درجه‌ای باید در آن بچرخی و به سوی روستا بروی .آن روز با موتور از اینجا می گذشتم ، موتور سواری پیر و فرسوده جلوی رویم بود.او از مسیر کمی منحرف شد کاری که اکثر موتوری ها می‌کنند ، تا زودتر پیچ را پشت سر بگذرانند. اما در روبرو،مرد موتور سوار یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1402 ساعت: 14:28

کتاب «گلشهر خاطرات یک زمین شناس» را مستقیم از خود نویسنده آن علی احمدی دولت هدیه گرفته‌ام و آن وقت کلی کامنت و نظر در اینترنت منتشر شده بود از کم ‌و کیف این کتاب خاطراتی که نویسنده اش هنوز میان دهه سوم چهارم زندگی اش است.اما به جز نظرات در اینترنت کامنت‌ها یا واکنش های مردم در اجتماع چه هست؟ بگذارید پیش از این کمی از شکل و محتوای کتاب بدانیم برای آنهایی که نمی‌دانند محتوایش چیست.کتاب حاوی داستان‌هایی کوتاه در حد یک یا دو صفحه از زندگی یک مهاجر افغان ساکن در ایران مشهد و گلشهر شهرک افغان نشین در حومه شهر است ، برش هایی از زندگی شبیه داستان‌های کوتاه نویسندگان اما نه دقیقا مثل آنها ، داستان‌های علی احمدی نمک فلفل و طعم و مزه خودش را دارد مثل غذاهای افغانی مرج و نمک متفاوت دارد ، خاطرات با مزه محرومیت ، فقر، امید، تلاش برای زندگی و نگاه به آینده ست . همراه با چاشنی طنزادامه ⬆️«کتاب گلشهر خاطرات یک زمین شناس»نویسنده که در آن سالها میوه فروشی می‌کرده آن هم روی گاری با ترازوهای کفه‌ای و همه می‌دانیم که شهرداری و گاری واله در گلشهر در آن سالها مثل موش و گربه بودند ، در خاطره‌ای بنام « شله»اینچنین واقعه‌ای را تعریف می‌کند« وقتی از سر بازار هیاهوی رسیدن شهرداری سبیل مانده از راه رسید من سنگهای ترازو را به حسن دادم تا به خانه ببرد »اینجا نویسنده چنان با صمیمیت درباره حسن می‌گوید که انگار همه ما سالهاست حسن برادرش را می‌شناسیم ، و یا وقتی مادرش را با همان نامی که صدایش می‌کند ننه مزاری می‌خواند باز همان حس صمیمیت و خودمانی بودن به تو دست می‌دهد.برای همین هست که روزی یکی از اقوام که او هم میوه فروش است و مغازه دارد با لبخندی به پهنای صورت به من گفت : راستی شنیدی یک میوه فروش راجع به گلش یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 15:04

" />آدم نمی‌داند بخندد یا گریه کند، بیشتر شبیه طنز است. طالبان را می‌گویم ، دلقک‌هایی که آمده ‌اند تا حکومت داری کنند . یا ادای حکومت داری را در بیاورند. یک نمایشگاه صنایع دستی در کابل افتتاح کرده‌اند ، ظاهرش بسیار قابل قبول غرفه‌هایی پر از صنعت دست و مواد و تولیداتی که زحمت کارگران در صنایع دستی ست همراه با تولیداتی که زنان تولید کرده‌اند ، آنها حتا زنان تجارت پیشه را هم مثلاحمایت کرده‌اند. برایشان غرفه و دکان داده‌اند و نامش را هم نمایشگاه ارزان بازار گذاشته‌اند، فرصتی که بیایند و تولیدات را بفروشند ، اما تنها یک مشکل وجود دارد، خط مشیی که تا امروز آن را دنبال کرده‌اند . جداسازی جنسیتی، مشتری های زن فقط باید به غرفه زنان بروند و مشتری های مرد فقط غرفه مردان . حالا فروشندگان زن می‌گویند هیچ زنی از آنها خرید نکرده چون پول ها در جیب مردان است و زن‌ها اجازه و اختیار پول و پیسه مردان را ندارند در کشوری که زنان اجازه کار ندارند پس پول و پیسه هم ندارند که خرج کنند. اما در غرفه مردان چه خبر است آنها هم چیزی نفروخته‌اند در بخش فروش لباس ،فروشندگان با لبخند تلخ می‌گویند وقتی زنی اینجا نیست مردها چطور می‌توانند برای زنی که همراهشان نیست لباس بخرند؟ وطن به یک سیرک بزرگ تبدیل شده، جامعه شناس‌ها نگران هستند با حذف زنان از سطح جامعه خطر بزرگ‌تری مردان جوان را تهدید می‌کند و یا پسران جوان را و آن آمرد بازی و شاهد بازی یا بچه بازی ست . چیزی که از دیرباز وجود داشته و حالا تشدید شده است ،جامعه‌ای که زن نبیند ناچار بسوی بچه‌های جوان و کودکان کشیده می‌شود این را از توییت ‌های فرمانده طالب می‌توان یافت ، وقتی که توییتر را بتازگی در گوشی نصب کرده بود و اشتباها خیال می‌کرد بخش توییت مثل گوگل بر یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1402 ساعت: 16:29

دایی عباس توی قوم ما مرغ عزا و عروسی بود. یعنی اگر جایی ختم و مراسم سوگواری رخ می‌داد اولین آدمی بود که آنجا بود و شروع می‌کرد به کمک و آخرین نفری بود که از مراسم می‌رفت. همینطور در عروسی و آیین‌های شاد جزو نخستین آدمها بود که خودش را می‌رساند و با به بدست گرفتن عنان کار می‌شد یک فرمانده و سردسته که به همه امر و نهی می‌کرد این کار را بکنند آن کار را نه. دایی عباس بی‌سواد بود اما آن جنبه‌ی سردستگی و فرماندهی و به قول امروزی‌ها لیدری‌اش و صد البته تیپ و قیافه اش این ضعف را کاملا می‌پوشاند.خیلی از کلمات را اشتباه تلفظ می‌کرد ولی آنچنان محکم که تو دست و پایت را گم می‌کردی و فقط توجه‌ات به دستور جلب می‌شد.قد و قامت بلند و هیکل درشتی داشت و ریش گرد می‌گذاشت و خیلی خیلی شبیه این حاجی سپاهی‌های ایران بود .زمان جنگ ایران و عراق که دایی عباس نوجوان بود و همینطور ول در خیابان‌ها می‌چرخید یک ماشین گشت او و چند جوان دیگر را دستگیر می‌کند،آنها سرباز بگیر بودند یعنی کارشان این بود که سربازهای فراری از خدمت را بگیرند، دایی عباس می‌گوید :بابا من خارجی هستم افغانی هستم من را چه به خدمت؟ ظاهراً برادرها به او می‌خندند و می‌گویند زیاد صحبت می‌کنی اخوی نه قیافه‌ات به افغانی می‌خورد و نه لهجه‌ات و اینکه ما هر کسی را می‌گیریم همین بهانه را می‌آورد، کشور در حال جنگ است و جبهه به نیرو احتیاج دارد.دایی عباس بعد از چند ماه آموزش راهی جبهه شد، روزی که برای مرخصی آمد با آن لباس نظامی و سرتراشیده مقداری لاغر و سیاه شده بود، با همان وضع درب خانه همه اقوام رفت و سرکشی کرد و همین حالت و عادت سر زدن به اقوام ،شاید از سر دلتنگی و سختی‌ در جبهه در رفتار او ماند.پدر و عموی عباس از اول عمر تا اخرین روز زندگیشان یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1401 ساعت: 14:06

پشت لبم هنوز سبز نشده بود که آن احساس عجیب به سراغم امد.هرگز پیش از آن ،این احساس را نداشتم ، حس فشردگی در میان قفسه سینه و نوعی شادی که معلوم نبود از کجای کالبدت ترشح می‌شود، مثل ریشه درختانی که از زمین بیرون زده اند از قفس سینه‌ام خارج می‌شد و به دست‌ها و پاهایم می‌رسید و آنها را سرد می‌کرد.در همسایگی و دیوار به دیوار خانه‌مان دو خواهر شبها ظرف می‌شستند.‌از میان طرق و طروق کاسه و چمچه و قاشق‌هایی که به هم میخوردند صدای خنده‌هایشان حیاط خانه ما را هم گل باران می‌کرد.دقیقه ها در حیاط می ایستادم و هیچ چیز نمی‌فهمیدم جز صدای داستان‌های مبهم آن دو که به خنده‌های بلند ختم می‌شد .شبی تصمیم گرفتم این صداها و نواها را واضح تر کنم و از بشکه‌های نفت که کنار دیوار بود بالا بروم و دسته کم بدانم آنها راجع به چه حرف می‌زنند .چندین شب دیگر هم گذشت و حالا من بالای بشکه ها بودم ولی خیال نداشتم سرم را بالا کنم و انها را به وحشت بیاندازم پس همانطور روی بشکه نشستم و به مرحله بعد فکر می ‌کردم .از طرفی وحشت داشتم که مادر از پشت سر مچ مرا بگیرد و با داد و فریاد مکان منه بینوا را به ظرفشورها لو بدهد ، خیالم از جانب پدر راحت بود او کارگر بود و آن موقع شب خواب هفتاد پادشاه را می‌دید خواهر کوچکم را می‌توانستم گول بزنم .شبها پی هم می‌گذشت و کار من به پیش نمی‌رفت . آتشی در درونم شعله می‌کشید و دودش از سر دیوار خانه همسایه به بالا می‌رفت .درختی در حیاط خانه شان بود که شاخه هایش قسمتی از دیوار را می‌پوشاند دوست داشتم بالا شوم و بپرسم شما هر شب به چی می‌خندید اما وحشت داشتم که آنها را فراری دهم و دیگر صدایشان هم به گوش نرسد.شبها خواب می‌دیدم که روی بشکه ها ایستاده‌ام و میخواهم از دیوار بالا بروم اما دیوار یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1401 ساعت: 14:06

احساس می‌کردم که مادر از همه این اتفاقات باخبر است ، از اینکه بچه‌اش بی اشتها شده ، عصبی و تند شده و ساعت‌ها در حیاط خانه می‌ایستد و به برگ‌های درخت همسایه نگاه می‌کند.با این حال هرگز به روی خودش نمی‌اورد .در واقع موضوع اصلی او نبود بلکه تمام نگرانی من پدر بود چرا که انسانی تند خوتر از او نه در کل فامیل ‌و نه در محله ما وجود نداشت .میر غضب دست سنگینی داشت و اگر ناراحت می‌شد سوراخی برای قایم شدن پیدا نمی‌کردی.با وجود همه اینها اراده من سست نمی‌شد، ندایی در درونم مرا به پیش می‌راند.پشت این دیوار سیمانی لعنتی همان چیز‌یست که تو را بی‌خواب و خور کرده‌است.شب که فرا رسید میرغضب به خواب رفت صدای خرناس‌هایش تا توی حیاط این اطمینان را می‌داد که خطری از سوی او تهدید کننده نیست.کار ظرفشورها آغاز شده بود و کار من نیز.مهتاب آن سوی دیوار لبخندی به پهنای صورت داشت ،نمی‌دانم به من می‌خندید یا به حرفهای ظرفشورها .سخنشان گل انداخته بود و صدایشان از همیشه بلندتر بود ، دانه شن به دست محیای کار شدم ، اینبار یکی از سنگ دانه‌ها به ظرفی چیزی خورد و ناگهان همه جا ساکت شد ، یکی از دخترها پرسیدچی بود؟دیگری گفت :نمی دانم انگار سنگ بود.دیگر صدای ظرف شستن نمی امد سنگ بعدی که به کاسه‌ای دیگر خورد هر دو پرسیدند اهای کیه اونجا؟سر از دیوار بالا بردم ، دو دختر قدمی به عقب برداشتند و من هم بدون کلامی صحبت نگاهشان می‌کردم.دختر بزرگ که کمی فربه‌تر بودلباسی مشکی با آستین‌هایی بر زده و یک شلوار گشاد به تن داشت،با ابروهای گره زده پرسید ، چرا با سنگ می‌زنی چی میخوای چکار داری بالای بوم ؟من من کنان و با صدایی ارام از سر ترس گفتم: با تو کار ندارم ، با اون کار دارم .دختر بزرگ نگاهی به خواهرش کرد و بعد پرسید چکار داری با یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 25 مهر 1401 ساعت: 14:06

یکی از سخت ترین کارهای دنیا بی شک پوشیدن کت و شلوار است، آن حالت شق و رق و خشک و رسمی نه تنها راحتی برایت نمی‌آورد بلکه حال و احوالت را خراب ‌هم می‌کند.برای من دست کم اینطور است اما شیرحسین که بچه‌ها بطور مخفف «شر»(sher)صدایش می‌کردند کت را موقع فوتبال بازی کردن هم می‌پوشید ، یقه کت از این انگلیسی قدیمی‌های بلند بود و او طبق عادت دستهایش روی یقه‌های کتش بود و آنها را سفت می‌چسپید نمی دانم شاید اینطوری تمرکزش روی توپ بیشتر می‌شد.در زمین‌های کال گلشهر مسابقه مهمی بود یک تیم از خارج گلشهر آمده بودند بچه‌هایی که پیراهن های یک رنگ داشتند بعضی شان کفش‌های استوک گاهی با شورت ورزشی ، زیبا و هماهنگ بازی می‌کردند .تیم شر اما اینطور نبود کفش‌ها مدل به مدل گاهی پلاستیکی گاهی پوما همه مان شلوار داشتیم فکر می‌کنم همان شلوار مدرسه و دبیرستان، پیراهن مردانه تن مان بود و عجیب ترین تیپ البته از آن شر بود با آن کت معروفش هیچ جورابی نداشت ، مدافع چپ بود .تیم مقابل با لباس های زرد برزیلی و ساق های سبز رنگ یک سمت میدان را زیبا کرده بود سمت دیگر میدان ما بودیم هر کسی از دور این منظره را می‌دید خیال می‌کرد یک تیم باشگاهی شاید هم نماینده استان خراسان با تیم کارگرهای سر فلکه بازی دارد.مهاجم حریف همه مان را رد کرده بود و داشت می‌رفت که گل بزند صدایی از میان تماشاچیان بلندفریاد زد «شر بیزنش»و شر هم زد، گرد و خاک بلند شد چشم چشم را نمی‌دید و وقتی که غبار فرو  نشست مهاجم حریف خارج از زمین پرتاب شده بود و توپ زیر پای شر بود در حالی که دو دست در یقه‌های کت نفس نفس می‌زد و به دنبال یار مناسب میگشت که توپ را به او بدهد.شر سالهای بعد آن کت را کنار گذاشته بود اما همچنان آن تیپ خاص کارگری با او ماند بلیز کا یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 142 تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت: 0:59

لحظه سال تحویل هر آدمی قلبش تاپ تاپ می‌کند، حتما لب سفره‌ای نشسته و دارد به سیر و سرکه و سمنو می‌نگرد ، شاید قرآن را گشوده و یا تفعلی به حافظ بزرگ زده است.اگر تنهاست فکر عزیزانش هست و اگر میان جمع است دارد لذت می‌برد.آنهایی که تلویزیون دولتی دوست ندارند با شبکه های ماهواره‌ای با رقص با جام‌ و پیاله ،ثانیه می‌شمارند و آنهایی که تلویزیون دولتی نگاه می‌کنند منتظرند که یا مقلب القلوب آغاز شود.من اما هنگام سال تحویل در هیچ کدام از این موقعیت‌ها نبودم.پشت فرمان اتومبیل میان شاهرود و دامغان دنبال جایی می‌گشتیم که بایستیم و سال کهنه را تحویل بدهیم و سال نو را تحویل بگیریم .خوشحال از اینکه پلیس راه شاهرود را با موفقیت رد کرده‌ایم ، چه که ما افغان‌های بی جواز سفر، خود را به دل جاده زده‌ایم .بزودی جایی پیدا می‌شود پر از خس و خاشاک ، همراه با مقداری سبزی ، همین کافیست برای ریختن غر کمر و شادی و دعا و ثنا که خداوندا حال دلمانرا خوب کن .پلیس راه شاهرود پر از داستان‌های رنج و محنت مهاجران افغان است .قصه هایی که جمع می‌شوند و در دل و ذهنت غول بی شاخ و دمی درست می‌کنند که در مسیر سفرت ایستاده و مدام نعره می‌زنند.سین سبزوار را رد کرده‌ایم و به دامغان نرسیده‌ایم اما من به دو غول دیگر می اندیشم سین سمنان و سین سرخه ، دو جایی که پلیس راه‌های معروف دارد برای ما افغان‌ها .اما اکنون لحظه سال تحویل است پس بی خیال همه این‌ها ، می‌گویند در لحظه زندگی کن ، آن هم حالا لحظه سال تحویل ، میان غول‌ها در سرزمینی که رفتنت به آن مجاز نیست . کردی و ترکی و افغانی و سامبا  رقصیدیم کنار جاده ، و آرزوهای خوب خوب کردیم و دوباره براه افتادیم.برچسب‌ها: سال تحویل, شاهرود, دعا, سفر, سامبا یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 18 بهمن 1400 ساعت: 16:27

صحبت‌های نواز بیخود نبود، شب هنگام سرو کله‌ی رئیس پیدا شد. این‌بار خیلی زود برگشته بود، همین موضوع شک برانگیز بود.گفت که برای چند وقتی کار تعطیل است و اگر دلتان می‌خواهد برگردید به شهر‌هایتان اما در دسترس باشید؛ چه ممکن است دوباره لازم باشد که برگردید.بعد از شور و مشورت میان کاکاجان و جوادآقا قرار شد یک سواری من، کاکاجان و قربان را به مشهد ببرد و نواز همراه جوادآقا به تهران برود.نواز به قول ما بچه تهران بود، بچه‌ی حاشیه‌ی شهر، محلات فقیرنشین، جایی که بعدها دانستم بدترین نقاط برای زندگی برای یک مهاجر بینواست.کاکاجان همیشه بر این اعتقاد بود که آدم گرسنه از گرسنه‌ای دیگر خوشش نمی‌آید برای همین است که بیشترین آزار را همان فقیرها به فقیرهای دیگر تحمیل می‌کنند. کاکاجان می‌گفت افغانی اگر به بالای شهر تهران برود هیچ‌کس به او توجه نمی‌کند، بالا‌شهری‌ها او را یا لایق توجه ‌خودشان نمی‌دانند، یا آن‌قدر سرشان توی مسائل مهم‌تر هست که دیگر وقتی ندارند که به یک افغان متلک بیاندازند.نواز به تازگی متاهل شده بود اما هیچ شوری در او برای بازگشت به منزل نمی‌شد دید.نواز، این مرد قلب سنگی‌، گویی از بازگشت به زن و زندگی حالش هم گرفته بود. کاکاجان می‌گفت حق دارد آدم با جیب‌های خالی جلوی زن و بچه شرم‌ش می‌شود.کاکاجان اما خوشحال بود، شب‌ها شاهد بودم که نان از گلوی کاکاجان پایین نمی‌رفت و مدام به این می‌اندیشید که بچه‌هایش چه می‌خورند و چه می‌کنند.من و قربان هم مشتاق بازگشت بودیم. مدتها بود به خانه نرفته بودیم. صبح زود با اجازه‌ی کاکاجان و جوادآقا رفتم به نزدیکترین شهر و سر و صورتی صفا دادم، درست مدلِ موی پسر جوادآقا اصلاح کردم.قربان هیچ حوصله‌ی آرایشگاه را نداشت با کاکا در بحث و جدال بود. خیلی زود سواری یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 18 بهمن 1400 ساعت: 16:27

 تصرف کابل و تقریبا تمام افغانستان تنها با موتورسیکلت و یک کلاشنیکف که از بازارهای سیاه تهیه شده یک دمپایی و لباس محلی گاهی یک دستار به سر .این داستان امروز افغانستان است پیروزی پنجاه تا هفتاد هزار طالب در مقابل ارتشی که شمار آن بیش از سیصد هزار ذکر شده با جدیدترین ادوات جنگی از اسلحه ام شانزده تا بهترین لباس و پوشش که یک سرباز جنگی می‌تواند داشته باشد و دوربین‌های دید در شب همراه با تجهیزات زرهی روز دنیا،تنها چهل هزار نیروی ویژه (کماندو) و صدوشصت طیاره سبک و هلیکوپتر .طالبان نام آن را پتح به گفته خودشان یا فتح و نصرت الهی میگذارند.این چیزی‌ست که در میدان می‌بینیم اما آنچه دیده نمی‌شود این است که آیا به واقع سیصدهزار سرباز در افغانستان وجود داشت؟ یا خیلی از این نیروها ارتش خیالی بود که تنها به دولت مرکزی و ناکار آمد غنی لیست شده بود تا معاش و تجهیزات شان به منطقه فرستاده شود بدون آنکه آنجا ارتشی باشد،درست شبیه مکاتب خیالی با معلمان خیالی و دانش‌آموزانی که لیستی از آنها بود اما وجود نداشتند.واقعیت این است که بوی گند فساد را دیگر نمی‌شد جمع کرد،در این کشور همه چیز خیالی شده بود پلیس خیالی معاش خیالی کارمند خیالی .تصاویری که طالبان از منازل مقامات منتشر می‌کنند گویای همه چیز است تجمل گرایی با پست و مقام های پولساز عایدات بزرگان از بنادر و گمرکات ،اتومبیل‌های ضد گلوله و گران قیمت همراه با سفرهای خارجی زیاد برای بلند پایگان دولتی .عطامحمد نور بیش از ده سال والی بلخ صاحب میلیونها ثروت بود خانه‌های گران قیمت در ازبکستان و ترکیه گفته می‌شود حقوقش از بندرحیرتان، ساخت و سازهای مزار و ماشین‌های باربری محفوظ بود او را امپراطور شمال می‌خواندند.« دوستم» تنها ژنرال رسمی افغانستان هم از یادداشت های یک مهاجر افغان...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 18 بهمن 1400 ساعت: 16:27