یادداشت های یک مهاجر افغان

متن مرتبط با «ظرفشورها» در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان نوشته شده است

ظرفشورها

  • پشت لبم هنوز سبز نشده بود که آن احساس عجیب به سراغم امد.هرگز پیش از آن ،این احساس را نداشتم ، حس فشردگی در میان قفسه سینه و نوعی شادی که معلوم نبود از کجای کالبدت ترشح می‌شود، مثل ریشه درختانی که از زمین بیرون زده اند از قفس سینه‌ام خارج می‌شد و به دست‌ها و پاهایم می‌رسید و آنها را سرد می‌کرد.در همسایگی و دیوار به دیوار خانه‌مان دو خواهر شبها ظرف می‌شستند.‌از میان طرق و طروق کاسه و چمچه و قاشق‌هایی که به هم میخوردند صدای خنده‌هایشان حیاط خانه ما را هم گل باران می‌کرد.دقیقه ها در حیاط می ایستادم و هیچ چیز نمی‌فهمیدم جز صدای داستان‌های مبهم آن دو که به خنده‌های بلند ختم می‌شد .شبی تصمیم گرفتم این صداها و نواها را واضح تر کنم و از بشکه‌های نفت که کنار دیوار بود بالا بروم و دسته کم بدانم آنها راجع به چه حرف می‌زنند .چندین شب دیگر هم گذشت و حالا من بالای بشکه ها بودم ولی خیال نداشتم سرم را بالا کنم و انها را به وحشت بیاندازم پس همانطور روی بشکه نشستم و به مرحله بعد فکر می ‌کردم .از طرفی وحشت داشتم که مادر از پشت سر مچ مرا بگیرد و با داد و فریاد مکان منه بینوا را به ظرفشورها لو بدهد ، خیالم از جانب پدر راحت بود او کارگر بود و آن موقع شب خواب هفتاد پادشاه را می‌دید خواهر کوچکم را می‌توانستم گول بزنم .شبها پی هم می‌گذشت و کار من به پیش نمی‌رفت . آتشی در درونم شعله می‌کشید و دودش از سر دیوار خانه همسایه به بالا می‌رفت .درختی در حیاط خانه شان بود که شاخه هایش قسمتی از دیوار را می‌پوشاند دوست داشتم بالا شوم و بپرسم شما هر شب به چی می‌خندید اما وحشت داشتم که آنها را فراری دهم و دیگر صدایشان هم به گوش نرسد.شبها خواب می‌دیدم که روی بشکه ها ایستاده‌ام و میخواهم از دیوار بالا بروم اما دیوار , ...ادامه مطلب

  • ظرفشورها ↕️

  • احساس می‌کردم که مادر از همه این اتفاقات باخبر است ، از اینکه بچه‌اش بی اشتها شده ، عصبی و تند شده و ساعت‌ها در حیاط خانه می‌ایستد و به برگ‌های درخت همسایه نگاه می‌کند.با این حال هرگز به روی خودش نمی‌اورد .در واقع موضوع اصلی او نبود بلکه تمام نگرانی من پدر بود چرا که انسانی تند خوتر از او نه در کل فامیل ‌و نه در محله ما وجود نداشت .میر غضب دست سنگینی داشت و اگر ناراحت می‌شد سوراخی برای قایم شدن پیدا نمی‌کردی.با وجود همه اینها اراده من سست نمی‌شد، ندایی در درونم مرا به پیش می‌راند.پشت این دیوار سیمانی لعنتی همان چیز‌یست که تو را بی‌خواب و خور کرده‌است.شب که فرا رسید میرغضب به خواب رفت صدای خرناس‌هایش تا توی حیاط این اطمینان را می‌داد که خطری از سوی او تهدید کننده نیست.کار ظرفشورها آغاز شده بود و کار من نیز.مهتاب آن سوی دیوار لبخندی به پهنای صورت داشت ،نمی‌دانم به من می‌خندید یا به حرفهای ظرفشورها .سخنشان گل انداخته بود و صدایشان از همیشه بلندتر بود ، دانه شن به دست محیای کار شدم ، اینبار یکی از سنگ دانه‌ها به ظرفی چیزی خورد و ناگهان همه جا ساکت شد ، یکی از دخترها پرسیدچی بود؟دیگری گفت :نمی دانم انگار سنگ بود.دیگر صدای ظرف شستن نمی امد سنگ بعدی که به کاسه‌ای دیگر خورد هر دو پرسیدند اهای کیه اونجا؟سر از دیوار بالا بردم ، دو دختر قدمی به عقب برداشتند و من هم بدون کلامی صحبت نگاهشان می‌کردم.دختر بزرگ که کمی فربه‌تر بودلباسی مشکی با آستین‌هایی بر زده و یک شلوار گشاد به تن داشت،با ابروهای گره زده پرسید ، چرا با سنگ می‌زنی چی میخوای چکار داری بالای بوم ؟من من کنان و با صدایی ارام از سر ترس گفتم: با تو کار ندارم ، با اون کار دارم .دختر بزرگ نگاهی به خواهرش کرد و بعد پرسید چکار داری با, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها