وقتی بهارنارنج‌ها می‌رسند( برگ دوازدهم)

ساخت وبلاگ

برف می‌بارید، چهره‌ی کوه‌ها، درخت‌ها، جاده ‌وکارگاه دیدنی شده بود. رییس‌مان تازه از تهران رسیده بود خسته و سرمازده.

هنوز چایی‌اش را تمام نکرده بود که دو کامیون از راه رسید. ابوالفضل بود با وحید.

وحید آذری زبان بود و فارسی را بسیار زیبا صحبت می‌کرد. قیافه‌اش آدم را یاد بهروز وثوقی می‌انداخت؛ با موهای وزوزی و تیپ و قیافه‌ی جاهل‌های قدیم. سیگار می‌کشید با پُک‌های عمیق، آستین‌های برآمده و لباس مشکی.

نقطه‌ی مقابل او ابوالفضل با سری کم‌مو و مسن و لباسی سفید در اتاق کوچک‌مان جمع بودند و با جوادآقا می‌گفتند و می‌خندیدند.

اتاق کوچک بود و ما هر کدام از کارگرها سرمان به کاری بند بود. طبق معمول سوژه‌ی مورد علاقه‌شان نواز بود، او برایشان چای می‌برد و هم‌صحبت آن‌ها بود. آن‌ها با خیال راحت از کارهایشان صحبت می‌کردند و از حرف‌هایی می‌گفتند که دوست نداشتند ما کارگرها بشنویم در حضور نواز . خیال می‌کردند نواز متوجه نمی‌شود چون خودشان گپ نواز را نمی‌فهمند پس نواز هم نمی‌فهمد ولی نواز همه چیز را می‌فهمید.

همه در اتاق جمع بودیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم آقای رییس و راننده‌ها تریاک می‌کشیدند.

یک بوی چرب و غلیظ؛

از روی تفنن. دود غلیظ از میان سبیل‌های رفیق حریری بالا می‌رفت چرخی در اتاق می‌زد و راست روی سر ما کارگرها می‌چرخید.

ابوالفضل:

- اسماعیل آقا؟ میگن تریاک فقط تریاک افغانستان! درسته، آره؟

کاکاجان:

-درست است. می‌گن.

جواد آقا:

- آره دیگه ناخالصی نداره،

تا این‌جا میرسه دست من و ابوالفضل هزار تا گوه می‌زنن توش.

وحید:

- واقعا!

کاکاجان می‌خندید و می‌گفت:

- مه که تا حالا ندیدم چه دروغ بگویم.

ما چهار افغان در این‌جا از کشوری بودیم که ناب‌ترین تریاک دنیا را تولید می‌کرد اما هیچ‌کدام مصرف‌کننده نبودیم.

شنیده بودم روزگاران دور در افغانستان دولت‌ها با کسانی که یک کراچی(گاری) تریاک حمل می‌کردند کاری نداشتند اما وای به حال آن کس که یک مثقال از آن را در جیب داشت، او بعنوان مصرف کننده کارش با کرام‌الکاتبین بود.

در حالی که در ایران درست عکس این موضوع صادق است، به این فکر می‌کردم که چه‌قدر ما دو کشور  متفاوتیم.

کاکاجان اعتقاد داشت مردان ایرانی برای این‌که بتوانند در رختخواب از سر زن‌ها زور باشند به تریاک روی می‌آورند، در کوتاه‌مدت ممکن است پیروز میدان باشند اما آرام آرام بازی را می‌بازند.

بساط تریاک جمع شده بود. جوادآقا تصمیم گرفته بود داخل اپل سیاهش بخوابد. اتاق دیگر جایی برای او نداشت و هم این‌که بخاری گازوییلی ما زیاده از حد گرم بود و او گرمای زیاد را دوست نداشت.

جوادآقا در آن هوای صفر درجه مدام آب سرد می‌نوشید. کاکاجان می‌گفت درون آدمی که تریاک می‌زند آتش است و آب سرد‌ را برای همین می‌خواهد.

کاکاجان می‌گفت:

- جوادآقا یخ می‌زنی همین‌جا یک‌جوری سر می‌کنیم.

رییس گوش‌ش بدهکار نبود صندلی را عقب داده بود پتو انداخته بود و بخاری ماشین‌ش را روشن کرده بود، شیشه را کمی پایین داده بود. به خواب رفت، گویی در آغوش مادر است.


برچسب‌ها: بهروز وثوقی, برف, اسماعیل, تریاک, چرس یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 139 تاريخ : شنبه 11 بهمن 1399 ساعت: 5:07