وقتی بهارنارنج‌ها می‌رسند(برگ هشتم)

ساخت وبلاگ

شمال،یا ابر بود یا باران و کمتر می‌شد روی افتاب را دید، آنهم آب روی سرمان می‌ریخت ما اما کنتور آب نداشتیم، اب مورد نیازمان از باغ فاطی تامین می‌شد.

یک لوله آب را از استخر وسط باغ به ما می‌رساند.

کاکاجان گفته بود هرگز از این آب نخورید که پر از کرم و کثیفی‌ست. آب خوراکی مان بهترین آبی بود که شاید بشود در ایران یافت این را راننده‌ها می‌گفتند.

آب گوزن،نمی‌دانم منطقه گوزن کجاست اما تریلی‌ها با خودشان آب چشمه را می‌اوردند و ما همه‌‌ی آب را در بیست لیتری‌ها برای خودمان بر می‌داشتیم گاهی صدایشان در می‌امد اما کاکا اهمیتی نمی داد، همانطور که وقتی گازوییلهای ماشین‌ها را هم بر‌می‌‌داشتیم به سروصدای راننده‌ها اهمیت نمی داد.

کاکاجان می‌گفت همه‌ی اینها مال جواداقاست تریلی و گازوییل و همه ،او هم اجازه داده که هر چه نیاز داریم برداریم.

دو سه بشکه گازوییل در انبارمان بود و کاکا نمی‌گذاشت خالی شود بر اساس تجربه اش می‌گفت زمستان از راه خواهد رسید و گاهی هیچ ماشینی اینطرف نخواهد امد آنوقت است که توی این برف و یخ ما تنها می‌مانیم و هیچ سوختی برای بخاری گازوییلی‌مان نخواهیم داشت.

مثل مورچه ای که فکر زمستان بود کاکا هم دور‌اندیش بود، ذخیره آب و سوخت برای خودش داشت.

آن روز یک کامیون ده چرخ از تهران رسیده بود. راننده اش ابوالفضل بود یک مرد لاغر اندام قد بلند با موهایی سفید.

وسط سر ابوالفضل هیچ مویی نداشت، مردی تقریبا شصت ساله،از دوستان و هم دوره‌ایهای جواداقا، جناب رییس در گزینش او هم قوانین خودش را رعایت کرده بود، از دوستان صمیمی جواد بود دوست گرمابه و گلستان، مردی بود اهل ذوق ،ادب و شعر.

سیگار او اما بوی بسیار بدی می‌داد،از کاکاجان پرسیدم این چیست ؟که بوی سیگار نمی‌دهد،کاکا گفت: ابوالفضل چرس می‌کشد، چیزی که اینجا می‌گویند سیگاری،همان حشیش.

شنیده بودم که چرس آدم‌ها را پر حرف و به قول ما افغانها (اله گوی)(پر حرفی بی اختیاری) می‌دهد.

ابوالفضل هم گاهی خیلی حرف می‌زد.یک شاه‌دوست به تمام معنا بود، آن خدا بیامرز ،آن خدا بیامرز از دهانش نمی‌افتاد، لهجه‌ی تهرانی‌و افکارش انقدر برایم جالب و تازه بود که دوست داشتم بنشینم و تا صبح به او گوش دهم ،می‌گفت:

-اسماعیل! همه جای دنیا مردم بخاطر گشنگی علیه حکومت بلند می‌شوند ،بخدا ما ایرانی‌ها از سر سیری علیه شاه بلند شدیم.

عاشق شاملو بود ، تعریف می‌کرد که یکبار هیچ چیزی برای کشیدن نداشت (چرس) و از سرگشتگی در مسیری که با ماشینش می‌رفت، رفته بود سر خاک شاملو،بعد از اینکه کارش تمام شد یک جوان به او نزدیک می‌شود و یک چیزی پیچیده در پلاستیک به او می‌دهد، ابوالفضل زیر نور چراغ ماشین می‌بیند که یک مشت حشیش است که از غیب به او رسیده،با خودش می‌گوید خدا رحمتت کنه مرد وخوشحال برمی‌گردد.

ابوالفضل یک امانتی هم از طرف جواداقا برایمان آورده بود ،یک تلویزیون سیاه سفید چهارده اینچ که حوصله‌مان سر نرود، با وجود این تلویزیون از آن پس شبهایمان قابل تحمل‌تر و زیباتر می‌شد و چنین هم بود.

 


برچسب‌ها: شمال, کاکاجان, گوزن, گازوییل, چرس

یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 123 تاريخ : دوشنبه 15 دی 1399 ساعت: 18:51