وقتی بهارنارنج‌ها می‌رسند(برگ دهم)

ساخت وبلاگ

 

صبح، نان گرم از راه رسید. فاطی دیگر کاکاجان را برای نان صدا نمی‌کرد، «علی علی »حیاط را پر کرده بود، کمی برایم شرم‌آور بود.

همان‌طور که نان‌ها را می‌گرفتم پرسید:

- بعدازظهر می‌توانی برای فلان درس کمک کنی؟ گفتم:

-باشه، البته اگه بار و یا ماشین نیامد.

- بابام ظهر میاد برای درست کردن آب

- باشه ممنون

نواز  با خنده‌های شیطنت‌آمیزش از راه رسید.

- فاطی چیطوری؟

- امو اوه جور کنین از برای خدا ، دو روز است او ندری.

فاطی پرسید:

- چی؟ نواز چی میگه؟

- میگه آب نداریم دو روزه درست کنین.

- آها به بابام گفتم.

فاطی خیلی زود رفت، انگار ان‌جا معذب بود.

ظهر پدر فاطی طبق قولش آمد. مردی میان‌سال، ترکه‌ای، با صورتی استخوانی و چابک. گویی فاطی چالاکی را از او به ارث برده بود. گفت که کف استخر را لجن گرفته و راه‌آب بند آمده. باید بیایید با هم تمیزش کنیم.

کاکاجان سر ظهر قرار گذاشت که می‌آییم.

بعد از ناهار همه کمر بستیم برای پاک سازی، حتی نواز را هم بردیم؛ آدمی که هیچ‌وقت غیر از کار کارخانه تن به کار دیگری نمی‌داد.

استخر بزرگی وسط باغ بود یک قد و نیم آدم عمق داشت. آب سبز شده بود‌ پر از گیاه و لوش.

فاطی و پدرش و پسران شلوغ هم آن‌جا بودند.

بعد از اتمام کار، برادرهای فاطی پریدند داخل آب برای شنا، پدرفاطی همه را تعارف کرد که اگر دوست دارید شنا کنید.

همه به هم نگاه کردیم، معنایش این بود: (نیکی و پرسش؟)

فاطی و پدرش صحنه را ترک کردند. کاکاجان شناگری ماهر بود، قربان فقط اندکی بلد بود، نواز مثل گربه از آب متنفر بود، من اما هیچ‌چیز از شنا نمی‌دانستم.

کاکاجان یک طناب پیدا کرده بود و اصرار داشت که به کمرت ببند من نگهت می‌دارم و شنا کن.

- نه کاکاجان این‌طوری نمیشه! نمی‌تونم.

- کاری نداره.

یک‌ بار درون آب رفتم. پایم سر خورد و باز سر خورد، دست‌پاچه و در آستانه‌ی خفگی بودم که بالاخره ایستادم صدای خنده‌ی برادرهای فاطی به آسمان رفت.

گفتم اینطوری نمی‌شود.

برگشتم به اتاق، چهار بطری نوشابه خانواده یافتم و با تکه‌ای از یک تویوپ به هم بستم، یک تخته‌ی شنا درست کردم.

به جمع شناگرها پیوستم در حالی که تخته‌شنای دست‌سازم، زیر سینه، سرم را از آب بیرون نگاه می‌داشت.

همه به کارگاه برگشتیم احساس می‌کردم سرد است.

پس از خوردن چای، بقیه به خواب رفتند اما من قرار کلاس داشتم.

فاطی روی دیوار منتظر بود. حس می‌کردم باد سردی در حال وزیدن است.

کلاس درس که شروع شد آفتاب هم پشت ابرها رفت. آسمان دل آن دختر شمالی هم ابری بود. به جاده نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. تا به‌حال او را آن‌قدر مغموم ندیده بودم.

فاطی هرگز آرایش نمی‌کرد. صورتش کپی اقای پدر بود با گونه‌های کک‌مکی و گل‌انداخته. سرخی لبانش مال تمشک‌هایی بود که خورده بود.

از گفته‌هایش فهمیدم که دوست دارد از این خانه برود ، به ازدواج فکر می‌کرد، برایش گفتم ازدواج خوبه ولی برای سن تو خیلی زوده. انگار گوشش بدهکار نبود.

به پسری فکر می‌کرد که می‌گفت درب مدرسه‌شان می‌آید.

گفتم احمق نشو، مگه تو از او چه می‌دانی؟ ازدواج امر مهمی‌ست نباید این‌طور راجع بهش فکر کنی و تصمیم بگیری. حالا فقط باید درس بخوانی، خودت را بیچاره نکن.

کتاب‌هایش را جمع کرد و پرید، گفت: ولی من دوست دارم بیاد خواستگاریم. منم داد زدم: «دیوونه نشو».

از صفحه‌ی تریلی که پریدم احساس می‌کردم دردی از پشت کله‌ام آرام‌‌آرام تیر می‌کشد، از پشت گوشم رد می‌شود و خودش را از کنار رگ گردن به حلقم می‌رساند.

بعد از شام گویی مشکل گوش‌م حادتر شد، به کاکاجان گفتم گوش راستم درد می‌کند.

کاکاجان گفت چیزی نیست حتماً کمی آب داخلش رفته، با این حوله گرم نگه‌دار خوب می‌شود.

آن شب اولین شبی بود که خوابم نمی‌برد، حرف‌های فاطی نگران‌کننده بود، دختر احمق، می‌خواهد بدبخت شود! دردی کشنده همچون فرورفتن سوزن لحاف‌دوزی به تن، از درون گوش، پنبه‌های مغزم را سوزن‌دوزی می‌کرد.

 


برچسب‌ها: علی, قربان, نواز, کاکاجان, فاطی

یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 15 دی 1399 ساعت: 18:51