وقتی بهارنارنج‌ها می‌رسند (برگ یازدهم)

ساخت وبلاگ

در استخر باغ فاطی مثل یک شناگر ماهر شنا می‌کردم، بقیه کناری ایستاده‌ بودند و مرا تشویق می‌کردند، فاطی و پدرش هم ایستاده‌ بودند و می‌خندیدند. کاکاجان و نواز و قربان هم همین‌طور دست می‌زدند. دود سفیدی اطراف دهان و سر ابوالفضل جمع شده بود و با لبخند ادامه‌ی سیگاری‌اش را به جوادآقا تعارف می‌کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد. احساس می‌کردم که غرق می‌شوم، آب دایره شکلی مرا میان حوض می‌کشید. زنی کنار استخر دستش را به سویم دراز کرده بود دست و پا می‌زدم در حالی که آب زیادی خورده‌ بودم خودم را به او رساندم. خیال می‌کردم مادر فاطی‌ست. کمی بعد متوجه شدم که آن زن مادرم است که دستش را به‌سویم دراز کرده.

از این کابوس وحشتناک بیدار شدم، تمام تنم عرق کرده بود. در دل تاریکی مردی چهارزانو کنارم نشسته بود و در سوسوی چراغ گردسوز قسمتی از جثه‌اش آشکار بود و بسیاری از اندام و صورتش ناپیدا.

صدای آشنای کاکاجان به من آرامش می‌دهد. چرا ایقدر ناله می‌کردی؟

گفتم:

- نمی‌دانم، نفهمیدم. ولی گوشم...

کاکاجان حرفم را قطع کرد، گفت:

- بله فهمیدم.

کاکاجان به روش اجدادش که در قریه‌های دور از دوا و دکتر در افغانستان برای تسکین درد، خودشان دست به کار می‌شدند، یک تکه آجر را بالای اجاق گرم می‌کرد لای حوله می‌گذاشت و آن را روی گوشم قرار می‌داد. مرد بینوا تمام شب این کار را  تکرار کرد در حالی که من به خواب عمیق فرو رفته بودم و نمی‌دانستم که او چند ساعت این کار را کرده است.

  اما چاره‌اش موثر بود و خواب، نیروی خوبی به من داده بود. صبح با صلاح‌دید کاکاجان به  دکتر رفتم. کاکاجان راهنمایی کرد کدام ماشین را می‌شود سوار شد و کدام را نه.

از قفس کارگاه رها شده بودم. اما در مینی‌بوس، با کنجکاوی محلی‌ها روبه‌رو شدم، هر کسی چیزی سوال می‌کرد.

انتظارش را داشتم زیرا جوادآقای رییس گفته بود که مردمان محلی آدم‌های غریب را سوال‌پیچ می‌کنند، کاری که او اصلاً و ابداً خوشش نمی‌آمد.از جوادآقا پرسیده بودند که آن‌جا چه‌کار دارد؟ به چه کاری مشغول است؟... و جوادآقا آن‌ها را پیچانده بود.

من هم جواب‌هایی دادم که بعدها خود نیز از آن پاسخ‌ها خنده‌ام می‌گرفت. مشکل این بود که ما مهاجرهای غیرقانونی نبودیم اما در مکانی غیرقانونی کار می‌کردیم. هر افغان فقط حق دارد در همان استان خود مشغول کار باشد و کار در شهرستان دیگر غیر قانونی‌ست. برای آمدن به این‌جا باید نامه می‌گرفتی آن هم از اداره اتباع.

این نامه برای کار نیست و فقط برای مسافرت است. کاکاجان تعریف می‌کرد که سال‌ها نامه‌های اداره را برای خودش جعل می‌کرده. تاریخ، عکس، هر چه که دستش می‌آمده تا بتواند زمان بیشتری این‌جا کار کند. اوایل هر یک ماه بر‌می‌گشت مشهد تا نامه‌اش را تمدید کند و بازگردد اما اینکار هم خسته‌کننده بود هم به لحاظ مالی نمی‌صرفید.

نامه‌ها آن‌وقت‌ها یک ماهه بود، بعد بیست روز، پانزده روز و حالا تنها ده روز وقت داری بروی و بازگردی.

اداره‌ی مهاجرت از کار افغان‌ها برای دور زدن قانونش آگاه است برای همین است که آن را هر روز سخت‌تر می‌کند.

برای آمدن به این‌جا من کاکا و قربان هیچ نامه‌ای نداشتیم و با یک سواری از کج‌و‌پیج‌ترین راه‌ها بدانجا رسیده بودیم. در شبی نیک تاریک، در حالی که نور ستاره‌ها و مهتاب راهنمای ماشین‌ چراغ خاموشمان بود.

برای همین بود که امنیت برای همه‌ی ما اولویت بود، لو رفتن محل کار یعنی درگیری با اداره‌ی اتباع و تصمیم‌های فرا‌قانونی آن‌ها. از باطل کردن اوراق هویت تا اخراج از کشور .


برچسب‌ها: استخر, شمال, مهاجر, نامه, کاکاجان یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 184 تاريخ : شنبه 11 بهمن 1399 ساعت: 5:07