ابوالفضل راهی تهران شد. در آن بعد از ظهر دلانگیز نظافت شخصی و لباس شستن میچسپید، اما از آن لوله آب که همیشه آب داشت هیچ آبی نمیآمد.
به کاکاجان گفتم میروم ببینم چرا آب نیست. قبول کرد. گفتم ظرف فرنی را هم میبرم. میخواستم شخصاً از مادر فاطی تشکر کنم.
از راه دیوار مثل کاکاجان یااللهگویان وارد باغ شدم.
درختان پاکوتاه را دوست داشتم. بارشان سنگین بود و شاخهها خم شده بودند. ناچار تو هم باید خم میشدی که از زیر آن بگذری.
آنجا یکی دو درخت متفاوت هم بود که میوههایشان از پرتقال معمولی کوچکتر بود. بعدها فهمیدم آن پرتقالها یافا نام داردند. انگار خالق هستی، آب بیست پرتقال را گرفته، مقداری جوشانده و عصارهاش را در یک یافا قرار داده است. تا بهحال چیزی به این خوشمزگی نخورده بودم.
خانهی عروسکی فاطی نمودار شد. مادر فاطی لباسهای شسته را پهن میکرد، یک دامن بلند تنش بود با بلیزی نسبتا تنگ و آستینهای بر زده ( تا خورده).
زنی نیرومند و شاداب، بسیار زیباتر از فاطی بود با صورتی گرد و لپهای گل
انداخته.
همینکه مرا دید لبخند روی صورتش نقش بست. با لهجهی شمالیها دعوتم کرد. بشقاب را دادم و بسیار سپاسگزاری کردم؛ گویی تمام آن فرنیها را خوردهام.
مادر فاطی تنها بود و گفت که بچهها مدرسهاند. آنقدر تعارف و اصرار کرد داخل بروم که نتوانستم مقاومت کنم.
وارد آن خانهی رویایی شدم. منزلی بسیار ساده با وسایلی سادهتر از آنچه فکر میکردم. کمی شبیه خانه زندگی ما افغانها. چیزی روی دیوار نبود هیچ عکس یا تابلویی. یک گلیم زیبا وسط اتاقی که به آن هدایت شدم وجود داشت.
کنارهها، زیراندازی نرم برای نشستن و چند پشتی قالینی.
درب و پنجرههای چوبی و اتاقهای تو در تو که با منظرهی باغ بسیار زیبا مینمود . نور کافی و فضایی روشن و زنی که همچون مادری دلسوز نگاهت میکرد.
از اینکه به فاطی درس میدادم تشکر کرد. رفته بود که چای بگذارد گفتم میروم زحمت نکشید. بعد با یک بشقاب برگشت. توی بشقاب یک انار بزرگ بود، کنارش یک چاقوی میوهخوری.
گفتم نیازی نیست، خودش آن را دو نیم کرد و گذاشت جلوام.
نمیدانستم باید چهکار کنم. وقتی بیدستوپایی مرا در خوردن انار دید باز به آشپزخانه رفت.
یک کاسه آورد و یک قاشق، انار را چهار قسمت کرد و گذاشت توی دست چپش طوری که پوست آن بالا قرار داشت و کاسه زیر دستش.
انوقت با پشت قاشق شروع کرد به زدن روی پوست، با تعجب میدیدم که بارانی از دانههای سرخ از لابهلای انگشتان این زن هنرمند به درون کاسه میریزد.
لحظهای بعد یک کاسه انار روبه روی من بود.
با خوردن اولین قاشق، مادر فاطی باز به اشپزخانه رفت و اینبار با یک نمکدان برگشت. میگفت حتما ترش است و به اصرار فراوان، نمک روی انار ریخت.در زندگی ندیده بودم نمک چیزی را شیرین کند.
انارها شیرین شدند همچون لحظات شیرین کنار آن زن مهربان که یک لحظه نگاه مهربانانهاش را بر نمیداشت.
موقع خداحافظی بود داشتم فراموش میکردم گفتم آبمان قطع شده .
گفت تا چند ساعت دیگر پدر فاطی میاید میگویم تا ببیند چه شده.
در کارگاه همه چیز همانطور بود که انتظار داشتی . نواز و قربان باز غرق در خیال بافیشان بودند آنها خیال میکردند برای دیدن فاطی رفتهام .
خندهها و پچپچهای آدمها گاهی بسیار آزار دهنده است.
برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 99