هنوز هم بعد از این همه سال خوابت را می بینم، ان هم هر از گاهی ،فقط بعضی وقت ها ، زمانش اصلا و ابدا معلوم نیست ،
گاهی چند سال و گاهی به فاصله چندین هفته .
اینطور بنظر می رسد که نقاش زمان به توهیچ دسترسی ندارد تو همانطور تر و تازه و زیبا هستی
و فقط من هستم که حسابی زمانه انواع رنگهایش را بر رویم امتحان کرده است
از این موضوع هیچ تعجب نمی کنم در واقع انموقع اصلا به ان فکر نمی کنم .
که این یک رویاست و نه واقعیت ،تنها وقتی بیدار می شوم میفهمم که قلبم تند می زند و این خلسه ی خوشایند ،ناشی از سر مستی دیدار است.
پنجره ی ملاقات بار دیگر باز شده بود و من باز ان نگاه های شیطن امیز را دیدم باز دیدم که ریز ریز و ارام و دزدکی نگاهم می کنی و منتظری که کلامی از من بشنوی و با تکه کلام های مخصوص خودت ان را برگردانی در مخالفتهای لطیف و کنایه امیز.
باورم نمی شود که دیدن این چیزها ناشی از خاطرات و در امیختن هورمون ها و فعالیت های شیمیایی مغز و این چرندیات زیست شناسی باشد، مطمئنم روح من و تو در جایی ازین دنیا یا ان دنیا یا هرجایی به ملاقات هم می روند .
یادداشت های یک مهاجر افغان...برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 112