شناسنامه

ساخت وبلاگ
‎غلامعلی قد بلندی داشت مثل پدرش . در حومه مشهد زندگی می کرد فامیل ما بود در یک خانواده شلوغ ، به مدرسه می رفت انجا معلمش کشف کرد که غلامعلی روی تور والیبال ابشار می زند عالی ، انقدر دقیق و خوب سرویس می زند که در مدرسه همتایی ندارد بزودی عضو تیم مدرسه اش می شود ، در مسابقات میان مدرسه ای ،تیم انها به مرحله
‎استانی راه پیدا می کند
‎نام غلام علی از تیم خط می خورد ،چون انجا شناسنامه نیاز است وغلامعلی یک مهاجر افغان است.
‎غلام علی برای چندین و چند روز چنان افسرده می شود که غذا خوردن را فراموش می کند.
‎او امروز به مزار شریف برگشته ازدواج کرده و موتر وانی ( رانندگی) می کند.
‎عباس همکلاسی ما بود در مدرسه می دیدیم که اودر نمایش ها و نقشهای تئاتری مدرسه یک اعجوبه است
‎بعدها فهمیدیم خیلی از ان نمایشها را خودش کارگردانی می کرده و نوشته است، یک روز در کلاس معلم خواست که بچه ها بیایند و با بازیگری نشان دهند که از یک مار می ترسند بدون اینکه کلامی به زبان بیاورند . هر کسی امد و کاری کرد یکی عقب عقب می رفت ،یکی چشمانش گرد شد و حالت ترس بخودش گرفت ، اما نوبت عباس که شد او خودش را زمین انداخت بدون ترس ازینکه لباسهایش کثیف می شود شلوارش پر از خاک موزاییک ها شده بود نفس نفس می زد انقدر عقب عقب رفت که به کنج اتاق رسید بعد با دست راست مچ دست چپش را گرفت در حالی که انگشتان دست چپش همچون مار کبری به سمت صورتش خم شده بود. عباس زبانش را همچون زبان مار کبری تند تند بیرون می اورد و داخل می برد
‎همه برایش کف زدیم .او هم در مراحل بالاتر مسابقات استانها به سد شناسنامه خورد
‎بعدها به افغانستان بازگشت انجا درس خواند به دوران طالبان برخورد و سپس باز هم به ایران امد اما اینبار سر مار قطع شده بود، دست چپش بر اثر انفجار مین از بین رفت عباس وخانواده اش امروز ساکن المان هستند
‎همکلاسی دیگری که نامش امروز از خاطرم پاک شده است می توانست همچون نقاشان زبردست روی تخته سیاه پوستر فیلم ها را نقاشی کند تصاویر بازیگران هندی همچون امیتا باچان با یک دسته ی اسکناس کنار صورت و چند شورلت گران در پایین تنه اش ویک دختر زیبا روی در کنارش .
‎معلم وقتی می پرسید اینها را چطور می کشی ایا جایی دیده ای ؟می گفت همه اش ذهنی ست.
‎از سرنوشت او امروز اطلاعی ندارم اما تقریبا مطمئنم این استعداد هم به هرز رفته است، شاید غلامعلی می توانست در بهترین دوران شکوفایی اش یک والیبالیست موفق همچون میلاد عبادی پور شود، اما نشد و عباس یک عباس کیارستمی .
‎ما افغان های مهاجر تصور می کنیم خداوند همه چیز شناسنامه است نه یک جلد با چند برگ که تنها هویت اشخاص را نشان می دهد
‎قدرت این خداوند انقدر هست که می تواند سرنوشتت را تغییر دهد تو را به عرش برساند یا به فرش بنشاند .

یادداشت های یک مهاجر افغان...
ما را در سایت یادداشت های یک مهاجر افغان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3vebbikasf بازدید : 134 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 16:02